گمشده
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, توسط علیرضا |

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, توسط علیرضا |

عزیزم بیا
یک تکه هیزم دیگر در آتش بینداز
کمى گوشت و لوبیا بار کن
بعد برو سراغ اتومبیل و چرخ هایش را عوض کن
بعد جوراب هایم را بشور
بعد لباس هایم را رفو کن

بعد بیا کنارم بنشین
و پیپ ام را پر کن
اما نه

اول پیژامه ام را بیاور
بعد یک قورى چاى دیگر دم کن

همه اینکارها را که کردى
حالا به من بگو
دردت چیه که مى خواى طلاق بگیرى؟

من با بچه خواهرت بازى نکردم؟
هر شب او را ماشین سوارى نبردم؟
به تو اجازه ندادم ماشینم را بشویى؟
به تو نگفتم که دارى چاق مى شوى؟

چرا نمى فهمى ؟
که همه اینها از نظر یک مرد یعنى عشق؟

حالا بیا و کنارم بنشین
اما نه

لطفاً قبل از آن لباس هایم را اتو کن
پیژامه ام را بیاور
غذایم را بپز
بعد یک قورى دیگر چاى دم کن
و بعد به من بگو
دردت چیه که مى خواى طلاق بگیرى؟
لعنت بر هرچه فمینیست.

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:, توسط علیرضا |

می روم تا در پی ام آتشی ماند به جا

اشکهایم بی امان، غصه ها خرد و کلان

طاقت من کوته و دردها رودِ روان

کاش می شد پر کشید، دیگر این دنیا ندید

کاش می شد مرگ را همچو جامی سر کشید

لحظه های بی کسی، وحشت و دلواپسی

یا ربا با من بگو کی به فریادم رسی

زندگی در کام من، تلخ تر از زهر بود

از همان اول خوشی، با دل من قهر بود

خنده هایم تلخ تر از گریه و اشکهایم سردِ سرد

از همان اول به حال و روز من، بانگ زد ناقوس درد

از همان اول به جای آب و بابا درس غم آموختم

اشک را بوسیدم و دیده را بر دردهای بیش و کم من دوختم

مادر گیتی مرا بهر غم زائید و بس

بر دل محنت کش من بذر غم پاشید و بس

حال دل فرسوده است، سعی من بیهوده است

بعد من این روزگار، خاطرش آسوده است

حال دیگر می روم، ماندم بس خواریست

ماندنم تا این زمان، از سر ناچاری است

می روم تا در پی ام آتشی ماند به جا

عالمی با ناله و چشم تری ماند به جا

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:هیچ کس نبود,در را او,, توسط علیرضا |

اگر خدا نبود آرزو نبود

اگر خدا نبود امید هم نبود
اگر خدا نبود از گریه و خنده
از عشق هر بنده
از تلخ و شرین چه سود!
چه سود اگر خدا نبود
اگر خدا نبود
زندگی کوره راهی بود بی عبور
سخت و عاری ز نور
دردها چون تگرگ
موج می زد رنگ مرگ
چه بی رمق بود پایمان در سختی
همه جا درد بود و بدبختی
چه تفاوت بین گریه و خنده
چون خدا نبود چه سود از بنده
چشمها خشک بود و گونه ها همه سرد
همه جا غم بود و سراسر درد
چه فرق بود بین آسمان و زمین
معنا نداشت دوزخ و بهشت برین
دلها شکسته و خسته
پر پرواز عاشقان بسته
نه جنگ معنا داشت نه صلح و صفا
هرگز نمی آمد بویی ز وفا
طاق بود همه طاقتها
معنا نداشت باید و نبایدها
اشکهای شبانه برای که بود
از ناله های عاشقانه چه سود
چه بیهوده بالا می رفت دستهامان به دعا
زبان چه بیهوده می چرخید، برای که بود صنع و ثنا
دیگر خنده بهار زیبا نبود
شبنم به برگ گل پیدا نبود
جان می باخت مهتاب در شب
می سوخت بال قناری در تب
گلها زرد و پژمرده
دلها غمین و افسرده
غریب بودند و آشنایان به وطن
شقایق می مرد به دشت و دمن
همه جا تنهایی بود و تاریکی
دنیا بود کوره راه باریکی
نه دگر هابیل بود، همه قابیل بدند
همه قوم ها قوم عام الفیل بدند
دیگر سنگ به روی سنگ بند نبود
به روی لبها پیدا لبخند نبود
گر خدا نبود دیگر آدم نبود
هیچ کس از آدم تا به خاتم نبود
لیک باید دانست که هست خدا
بشنود نالۀ تو را به وقت دعا
هم رحیم است و هم کریم و عزیز
دلت ز عشق خدا کن لبریز
خدا کند هم قابیل ها به گور و قفس
و کر کند همه گوششان به بانگ جرس
بلا بیارد به قوم های عام الفیل
و کند ترمیهم بحجارة من سجیل
بگو فقط تو پرستیم و از تو می جوئیم
کمک و یاری و ره را بر تو می پوئیم
مکن دراز دست نیاز جز بر او
مزن به هیچ در جز در او